نسیم

نسیم

نسیم
نسیم

نسیم

نسیم

پرسش عارفی از یکی از اغنیا


پرسش عارفی از یکی از اغنیا


     یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟

     گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟

     دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده                                                                                                             

انا اعطیناک من لدنا علما

در سال قحط که مردم سخت در فشار و مضیقه بودند یکی از دانشجویان دینی (طلبه ) ماده سگی را دید افتاده و بچه هایش بپستان او آویخته اند هر قدر ماده سگ می خواست برخیزد از ضعف نمی توانست ، نیرو و حرکت خود را از دست داده بود، دانشجو دلش بر وضع آن حیوان بسیار سوخت و غریزه ترحم و حس معاونت در او تحریک شد، چون چیزی نداشت که باو بدهد ناچار کتاب خود را فروخت و نان تهیه کرده پیش او انداخت .


سگ رو بطرف آسمان نموده دو قطره اشک تشکر از دیده فرو ریخت . گویا دعا کرد برای او شب در خواب باو گفتند. دیگر زحمت تحصیل و رنج مطالعه را بخود راه مده (انا اعطیناک من لدنا علما) ما بتو از جانب خود دانش افاضه کردیم 


معراج پیامبر


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در شب هفدهم ماه مبارک رمضان که پیغمبر صلى الله علیه و آله به معراج تشریف برد و همه جا را دید و در همان شب مراجعت فرمود. صبح آن شب ، شیطان خدمت آن سرور مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله ! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ ((بیت المعمور)) منبرى بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختى آن منبر را و متوجه شدید که از کیست ؟

آن حضرت فرمودند: خیر؛ آن منبر از کیست ؟

شیطان عرض کرد: آن منبر از من است و صاحب آن بودم ! بالاى آن مى نشستم و ملائکه پاى منبر من حاضر مى شدند، از براى آنها راه بندگى حضرت منان را مى گفتم . ملائکه از عبادت و بندگى من تعجب مى کردند! هر وقت که تسبیح از دستم مى افتاد، چندین هزار ملک بر مى خاستند، تسبیح را مى بوسیدند و به دست من مى دادند. اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزى را خلق نفرموده ؛ ولى یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم . و الان کسى از من بدتر و ملعون تر در درگاه احدیت نیست . اى محمد صلى الله علیه و آله وسلم ! مبادا مغرور شوى و تکبر نمایى ، چون هیچ کس از کارهاى الهى آگاه نیست .

در ملاقات خود با حضرت یحیى عرض کرد: من جزو ملائکه بودم و چهار هزار سال سرم را از یک سجده بر نداشتم ؛ ولى عاقبتم این شد که از صفوف ملائکه بیرون شدم و مطرود و مردود و ملعون درگاه حق تعالى گردیدم

[داستانهایی از ابلیس صفحه ۴۰ به نقل از خزینه الجواهر ۶۴۶]

پند بهلول


روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.


خلیفه گفت: مرا پندی بده!


بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟


گفت : ... صد دینار طلا.


پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟


گفت: نصف پادشاهی‌ام را.


بهلول گفت: حال اگر به حبس‌ ادرار مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟


گفت: نیم دیگر سلطنتم را.


بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و ادراری وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی...     





داستان بهلول :بهلول و مرد شیاد

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول

دیوانه است جلو آمد و گفت :

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه

های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم

اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!

شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :

خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم

که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .






یکی از حکمای بزرگ به دیدن یکی از دوستان خود رفت .

آن شخص پسر کوچکی داشت که با وجود کـوچـکـی سـن , خـیـلی هوشیاربود .

حکیم به آن طفل فرمود : اگر به من بگویی خدا کجاست , یک عددپرتقال به تو خواهم داد .

پسر با کمال ادب جواب داد : من به شما دودانه پرتقال می دهم اگربه من بگویید خدا کجانیست .

حکیم از این پاسخ و حاضر جوابی متعجب گردید و او را موردلطف خود قرار داد .

دانستنیهای تاریخی , ص 398                                                                              

سجده خدا


روزی حضرت داوود ...

روزی حضرت داوود از یک آبادی میگذشت. پیرزنی را دید بر سر قبری زجه زنان. نالان و گریان. پرسید: مادر چرا گریه می کنی؟ پیرزن گفت: فرزندم در این سن کم از دنیا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر کرد؟ پیرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش. پیرزن گفت: چرا؟ پیامبر فرمود: بعد از ما گروهی بدنیا می آیند که بیش از صد سال عمر نمیکنند. پیرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسید: آنها برای خودشان خانه هم میسازند، آیا وقت خانه درست کردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در این فرصت کم با هم در خانه سازی رقابت میکنند. پیرزن تعجب کرد و گفت: اگر جای آنها بودم تمام صد سال را به سجده خدا میپرداختم                          

همنشینی با موسی علیه السلام


همنشینی با موسی علیه السلام

روزی حضرت موسی علیه السلام هنگام مناجات با خدا عرض کرد: خدایا! مایلم یکی از همنیشنان بهشتی ام را ببینم.

خداوند، مرد قصابی را به او معرفی کرد.

حضرت موسی علیه السلام با کمال اشتیاق به دکان مرد قصاب رفت و از دیدن او خوشحال شد، با خود گفت: چقدر خوب است اعمال و کردار او را تحت نظر قرار بدهم تا ببینم او چه عمل فوق العاده دارد که سزاوار چنین مقامی گردیده است. موسی علیه السلام پس از بررسی احوال جوان، چیزی جز فروش گوشت ندید. هنگام شب که جوان قصاب، مغازه خود را تعطیل کرد و راهی منزل شد، موسی علیه السلام پیش آمد و بدون این که خود را معرفی کند، از جوان قصاب خواست که میهمان او باشد.

جوان قصاب پذیرفت و موسی علیه السلام را به منزل خود برد. جوان پس از احترام میهمان، ریسمانی را از دیوار باز کرد و زنبیلی از سقف اتاق پایین آمد. پیرزنی که در قنداق پیچیده شده بود داخل زنبیل بود. غذای رقیقی آورد و قاشق قاشق در دهان آن پیرزن ریخت. زن، گاه گاه نگاهی به آسمان می کرد و چیزهایی می گفت؛ ولی مفهوم آن روشن نبود. مرد جوان از میهمان پذیرایی کرد و دوباره وی را میان همان زنبیل گذاشت و به سقف اتاق آویزان کرد.

موسی علیه السلام و جوان از منزل خارج شدند. حضرت علیه السلام از جوان پرسید: این پیرزن چه کسی بود؟

جوان گفت: مادرم.

حضرت پرسید: چرا مادرت را به سقف آویزان کردی؟

جوان گفت: برای این که کسی در منزل ندارم و می ترسم حیوانی او را بیازارد.

موسی علیه السلام گفت: مادرت هنگام غذا خوردن به آسمان نگاه می کرد، او چه می گفت؟

جوان گفت: مادرم می گفت: خدایاً فرزندم را در روز قیامت با حضرت موسی علیه السلام محشور گردان.

حضرت فرمود: بر تو مژده باد که من موسی هستم. از خداوند متعال خواستم که همنشینم را در بهشت به من نشان دهد و او تو را معرفی کرد.

حال دانستم که این عمل پسندیده موجب شده است که همنشین من باشی.                                                  

مرگ و اجل


حکمت خدا                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      در روزگاران گذشته، قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند: از خداوند بخواه مرگ را از میان ما بردارد. آن پیامبر دعا کرد و خداوند استجابت فرمود و مرگ را از میان آنان برداشت. با گذشت ایام، به تدریج جمعیت آنها زیاد شد، به طوری که ظرفیت خانه ها گنجایش افراد را نداشت. کم کم کار به جایی رسید که سرپرست یک خانواده صبح زود از خانه بیرون می رفت تا برای پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر افراد تحت تکلفش، نان و غذا تهیه و به ایشان رسیدگی کند. این مسئله موجب شد که افراد فعال، از کار و کسب و طلب معاش زندگی باز بماندند. ازاین رو، ناچار نزد پیامبر خویش رفتند و از وی خواستند آنها را به وضع سابقشان باز گرداند و مرگ را میان آنان برقرار کند. پیامبر دعا کرد و خداوند دعای او را اجابت فرمود و مرگ و اجل را در میان ایشان برقرار کرد


 بحارالانوار، ج 6، ص 116


عزت


ای مالک:اگرشب هنگام کسی رامشغول گناهی دیدی ,فردابه آن چشم نگاهش مکن شایدسحرتوبه کرده باشدوتوندانی...امام علی (ع)



روزی شخصی نزد امام صادق ع آمد و از تنگدستی خود شکایت کرد و گفت که بسیار فقیر شده ام و درامدم خرجم را کفایت نمی کند،حضرت به یکی از یارانش فرمود :برو فلان مقدار دینار تهیه کن و به او بده.

تا ان صحابی رفت پول بیاورد،

آن شخص گفت:به خدا سوگند !مقصودم این نبود که از شما چیزی بخواهم .

امام فرمود:

من هم نگفتم که مقصود تو از این حرفها این بود که از من چیزی می خواهی،ولی از من به تو نصیحت که هر گونه بیچارگی و سختی و گرفتاری را که داری ،برای مردم نقل مکن ؛زیرا کوچک می شوی .اسلام دوست ندارد مومن در نظر دیگران کوچک باشد؛یعنی صورت خود را حتی با سیلی سرخ نگه دار و عزت خود را حفظ کن.   




به سند معتبر از نبی اکرم (ص) نقل شده است : حوارییون به عیسی بن مریم (ع) عرض کردند : ای روح الله با چه کسی هم نشینی کنیم ؟


فرمود با کسی بنشینید که دیدار او خدا را به یاد شما آورد و گفتار او بر آگاهی شما بیافزاید و عمل او شما را به آخرت علاقه مند کند   .                          



در روایتی نقل شده است : روزی حضرت عیسی (ع) با حوارییون از راهی گذر می کردند ناگاه به مردار گندیده سگی رسیدند حوارییون گفتند چقدر این سگ بوی بدی دارد و متعفن است . حضرت عیسی (ع) فرمود : این سگ چه دندانهای سفید و خوش آیندی دارد . ایشان با این سخن به حوارییون آموختند که در کنار بدی خوبی را نیز می توان دید.       

حضرت محمد


حضرت محمد(ص):برترین ایمان آن است که بدانی خدا همه جا با توست

 

حضرت محمد(ص):بهترین کارها در پیش خدا نگه داری زبان است


حضرت محمد(ص):محبوب ترین بندگان پیش خدا کسی است که برای بندگان خدا سودمندتر است


حضرت محمد(ص):محبوبترین کارها نزد خداوند کاریست که دوام آن بیشتر باشد اگرچه اندک باشد

حضرت محمد(ص):در طلب دنیا معتدل باشید زیرا به هرکس هرچه قسمت اوست می رسد

مشکلات زندگی


استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟

شاگردان جواب دادند  50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟

شاگرد دیگری جسارتا" گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید ....... و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟

شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است .

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند .

هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!

پس همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید                                     

خدا و گنجشک


گنجشک و خدا!

روزها می‌گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی‌گفت، هربار فرشتگان سراغش را می‌گرفتند خدا می‌گفت: می‌آید، من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.


فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، اما باز هم هیچ نگفت تا خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آنچه در سینه تو سنگینی می‌کند. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی‌کسی‌ام.اما تو با طوفانی بی‌موقع آن را از من گرفتی! آن لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

ناگاه سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین‌انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پرگشودی. گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. صدای گریه‌اش ملکوت خدا را پرکرد.

پند  :

گاهی‌اوقات اتفاقات ناخواسته سبب رنجش ما می‌شود، آیا تا به‌حال به‌دنبال علت اتفاق بوده‌ایم. شاید مصلحتی درآن نهفته باشد، و یا شاید خیری. پس برای بعضی از خواسته‌ها و آرزوهایمان اصرار نورزیم شاید این خواسته در آینده‌ای نه‌چندان دور تبعات ناخوشایندی را برای ما درپی داشته باشد…                                                                                                                                

خدایا شکر


روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

خوشبختی


شخصی به عالمی گفت “من خوشبختی می خواهم”
عالم پاسخ داد : نخست “من” را حذف کن که حکایت از نفس دارد ؛ سپس “میخواهم” را حذف کن که حکایت از میل و خواسته دارد… اکنون آنچه که با تو باقی می ماند خوشبختی است !

یدالله

 رﻭﺯﯼ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺳﻨﯽ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺍﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ پایین ﻣﯽ آﻣﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻏﻠﻮ می کنید ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺪﺍﻟﻠﻪ می گویید!

ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺍﻣﯿﻨﯽ پاسخ داد: ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

عالم سنی ﮔﻔﺖ: ﺳﺨﻦ ﻋُﻤﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺖ ﺍﺳﺖ.

ﻋﻼﻣﻪ، ﺳﺮﯾﻊ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺐ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﺍی ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﺩﺭ آﻥ ﺑﻮﺩ:

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻃﻮﺍﻑ ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻋﯽ ﮐﺮﺩ و ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻧﺰﺩ ﻋﻤﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ.

ﻋُﻤﺮ بن الخطّاب به او ﮔﻔﺖ: ﻗَﺪ ﺭَﺍﯼ ﻋَﯿﻦُ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺿَﺮَﺏَ ﯾَﺪُ ﺍﻟﻠّﻪ (ﭼﺸﻢ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ).

آﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﻨﯽ مات و ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ...

منابع:

ﺍﻟﻨﻬﺎﯾﻪ ﺍﺑﻦ ﺍﺛﯿﺮ ﻋﺒﺪﺍﻟﺮﺯﺍﻕ، ﺝ10، ﺹ410.

ﮐﻨﺰ ﺍﻟﻌﻤﺎﻝ، ﺝ5، ﺹ462.

ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺩﻣﺸﻖ، ﺝ17، ﺹ42.

ﺟﻮﺍﻫﺮ ﺍﻟﻤﻄﺎﻟﺐ، ﺝ1، ﺹ 199.

ﺟﺎﻣﻊ ﺍﻻﺣﺎﺩﯾﺚ، ﺝ26، ﺹ29.

ﺟﺎﻣﻊ ﻣﻌﻤﺮ ﺑﻦ ﺍﻟﺮﺍﺷﺪ، ﺝ1، ﺹ144.

ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻌﺮﺏ، ﺝ13، ﺹ309.                                                                                                                    

شیعیان ما


«شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند؛ اگر ما را بخواهند دعا می کنند و فرج ما می رسد.»


یکی از علمای وارسته و برجسته ی نجف به کربلای معلّی مشرّف می شود و در حرم مطهّر حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام به محضر حضرت مهدی أرواحنا فداه شرفیاب می گردد.



امام زمان علیه السّلام به او می فرمایند:


«فلانی، ببین این جا که (در کنار ضریح جدّ غریبم و زیرگنبد طلای آن) دعا مستجاب است. مردم به فکر من نیستند و برای فرج من دعا نمی کنند.»


سپس آن حضرت تصرّف ولایی می فرمایند و آن عالِم ربّانی خواسته های مردم را می شنود که هر کدام برای حوایج خصوصی خود دعا می کنند. امام علیه السّلام می فرمایند:


«شنیدی؟! حتّی یک نفر از این زائرین نگفت: خدایا، فرج مهدی را برسان!»(۲)

شیعیان ما

شیعَتُنَا المُتَباذِلونَ فى وِلایَتِنا، اَلمُتَحابّونَ فى مَوَدَّتِنا اَلمُتَزاوِرونَ فى اِحیاءِ اَمرِنا اَلَّذینَ اِن غَضِبوا لَم یَظلِموا وَ اِن رَضوا لَم یُسرِفوا، بَرَکَةٌ عَلى مَن جاوَروا سِلمٌ لِمَن خالَطوا؛

 


شیعیان ما کسانى اند که در راه ولایت ما بذل و بخشش مى کنند، در راه دوستى ما به یکدیگر محبت مى نمایند، در راه زنده نگه داشتن امر و مکتب ما به دیدار هم مى روند. چون خشمگین شوند، ظلم نمى کنند و چون راضى شوند، زیاده روى نمى کنند، براى همسایگانشان مایه برکت  اند و نسبت به هم نشینان خود در صلح و آرامش اند.


امام علی (ع)..کافى(ط-الاسلامیه) ج 2، ص  236 و 237 ، ح 24                           

امرزش گناهان


مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی مسجد شد.


در راه مسجد، مرد به زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.


مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمین خورد!


او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را تبدیل کرد و راهی مسجد شد.


در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه مسجد دو بار به زمین افتادید.))، به خاطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.


مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او


نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.


مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب تکان خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:


((من شما را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به  مسجد مطمئن ساختم.                     

بیزاری پیامبر بزرگوار


رسول اکرم (ص) : روزی رسول خدا (ص) در حین عبور از کوچه ای بعضی از کودکان را در حال بازی دید و فرمود : وای بر فرزندان  آخرالزمان از پدرانشان عرض شد یا رسول الله (ص) از پدران مشرک آنها فرمود : نه بلکه از پدران مسلمان ایشان که هیچ چیز از فرائض و احکام مذهبی را به آنان نمی آموزند و اگر خود فرزندان به دنبال فراگیری پاره ای از مسائل دینی بروند آنها را از اداء این وظیفه مقدس باز می دارند و تنها به این قانع هستند که فرزندانشان به دنبال کسب و تجارت روند و متاع ناچیزی از دنیا بدست آورند بدانید من از این قبیل پدران بیزار هستم و آنها نیز از بستگی به من بری اند.  مستدرک الوسائل جلد 2 صفحه 625                                                                                                                                                   

قرض دار

رسول خدا (ص) : قرض داری که حقوق مردم را نپرداخته پس از مرگ در قبرش در غل و زنجیری از آتش است و جز پرداخت قرضش توسط وارثین چیزی غل و زنجیر را باز نمیکند.   نهج الفصاحه صفحه 391                           

پیامد زنا


 رسول خدا (صلی الله علیه وآله) خطاب به امیر مؤمنان (علیه السلام) فرمود :

« ای علی ! زنا شش پیامد دارد : سه در دنیا و سه در آخرت . پیامدهای دنیایش این است که : 1 ـ آبرو را می برد . 2 ـ مرگ را شتاب می بخشد . 3 ـ روزی را قطع می کند . و پیامدهای آن در آخرت عبارت است از : 1 ـ سختی در حساب رسی 2 ـ خشم خدای رحمان 3 ـ جاودانگی در آتش »(3) .