نسیم

نسیم

نسیم
نسیم

نسیم

نسیم

پند بهلول


روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.


خلیفه گفت: مرا پندی بده!


بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟


گفت : ... صد دینار طلا.


پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟


گفت: نصف پادشاهی‌ام را.


بهلول گفت: حال اگر به حبس‌ ادرار مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟


گفت: نیم دیگر سلطنتم را.


بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و ادراری وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی...     





داستان بهلول :بهلول و مرد شیاد

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول

دیوانه است جلو آمد و گفت :

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه

های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم

اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!

شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :

خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم

که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .






یکی از حکمای بزرگ به دیدن یکی از دوستان خود رفت .

آن شخص پسر کوچکی داشت که با وجود کـوچـکـی سـن , خـیـلی هوشیاربود .

حکیم به آن طفل فرمود : اگر به من بگویی خدا کجاست , یک عددپرتقال به تو خواهم داد .

پسر با کمال ادب جواب داد : من به شما دودانه پرتقال می دهم اگربه من بگویید خدا کجانیست .

حکیم از این پاسخ و حاضر جوابی متعجب گردید و او را موردلطف خود قرار داد .

دانستنیهای تاریخی , ص 398                                                                              

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد