نسیم

نسیم

نسیم
نسیم

نسیم

نسیم

مجاهده با نفس

از الهی نامه عبد الله انصاری :


الهــــی هر که ترا شناسد کار او باریک و هر که ترا نشناسد راه او تاریک ، تو را شناختن از تو رستن است

و بتو پیوستن از خود گذشتن است . 


الهــــی بر من آراستی خریدم و از هر دو جهان دوستی حضرت تو گــُــزیدم . 


الهــــی اگر طاعت بســــی ندارم در هر جهان جز تو کسی ندارم . 


الهــــی تا بتو آشــــنا شدم از خلق جدا شدم و در هر جهان شیــــدا شدم نهان بودم پیدا شدم . 

 

الهــــی از بنده با حکم ازل چه برآید و بر آنچــــه ندارد چــــه باید . کوشــــش بنده چیست ؟ کار خواست 

تو دارد ، بجهد خویش نجات خویش کی تواند ؟




مجاهده با نفس

بدیهی است اولین چیزی که در طریقت لازمست، تزکیه نفس و تصفیه ی باطن می باشد. پس اولین پایه ی تصوف مجاهده است. مجاهده یعنی مخالفت با هوی وهوس. در این راستا آدمی نهایت سعی خود را می کند که نفسش آزاد نشود بلکه آن را محکم نگه داشته افسارش را به دست می گیرد نه اینکه افسار خود را به دست نفس دهد. انسان اهل طریقت بایستی از دیگران متمایز تر و مهمتر باشد. زیرا مردم نسبت به او انتظار فراوان دارند. رفتار و سکناتش باید برای دیگران درس باشد. با اخلاق نیکو و رفتار و برخورد درست هدفش را روسفید نماید . نقل است درزمان حضرت سلیمان مردی صالح مشغول صرف غذا بود. سگی در آن نزدیکی می گذشت. جلوی مرد صالح ایستاد و انتظار تکه ای نان داشت. ولی آن مرد به جای نان، سنگی بسویش انداخت و او را مجروح ساخت. سگ شکایت پیش حضرت سلیمان برد. سلیمان نبی آن مرد را خواسته گفت: باید حیوان زبان بسته را از خود راضی نمایی. مرد از سگ خواست که او را ببخشد در عوض هر روز چند قرص نان از او بگیرد. ولی قبول نکرد وگفت من گول ظاهر اوراخوردم وآسیب دیدم. در نهایت به این شرط که خداوند قیافه ی صالحانه او را بگیرد، راضی به عفو شد.زیرا با این قیافه ی صالحانه مردم گول او را می خوردند. این مطلب می رساند که مردم از انسان های صالح انتظارات فراوانی دارند.

پیامبر بزرگوار اسلام (ص) از جهاد سنگین برمی گشت و صحابه جملگی از شدت نبرد خسته بودند زیرا جهاد سختی نموده بودند. پیامبر (ص) فرمود : مرحبا بر شما باد که از جهادی کوچک برگشتید. حال نوبت جهاد اکبر است. اصحاب همه تعجب کردند و عرض نمودند یا رسول الله(ص) مگر از این جهاد بزرگتر وجود دارد؟ پیامبر (ص) فرمود بله جهاد اکبر جهاد با نفس است. مشهور است که در مصر مردی بود عابد و راهب و اهل کشف و کرامت. عالمی گفت این مرد عیسوی مردم را گمراه می کند و از راه بدر می نماید. پس شمشیری به دست گرفت و قصد جان عابد کرد. آنگاه به در خانه ی او رفت و در زد. مرد راهب از درون صدا برآورد که ای عالم شمشیر را بیانداز و بدرون آ. مرد عالم تعجب کرده پرسید : تو که عیسوی هستی و نامسلمان، چگونه این همه کشف و کرامت داری؟راهب جواب داد : قسم به خدا که من مسلمان هستم و دلیل مسلمانی من این است که هرچه نفسم خواست من نکردم و نفسم دوست نداشت که مسلمان شوم. پس در مخالفت با او گفتم : « اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله».

در جهت یافتن عیب خود که سرچشمه ی نفس است، چند راه وجود دارد :

1-شیخ دلسوز که همانند پدری مهربان عیب مریدخودرابگوید وراه درست رابه او نشان دهد.

2-دوست خوب. «مؤمن آینه ی برادر مؤمن خود است». این دوست خوب عیب دوستش را به او متذکر شود.

3-دشمن. یکی از راه های یافتن عیب خود، همانا دشمن است. دشمن عیب هایش را آشکار می سازد و این کار در یافتن عیب و اصلاح آن تاثیر مثبتی دارد.

4-مردم نادان. انسان با دیدن رفتار این مردم سعی کند جهل آن ها در خود یافته و خود را اصلاح نماید.

دشمن ترین دشمن انسان آن نفسی است که در درون خود انسان وجود دارد. تا به او خوبی کنی او به تو بدی می کند. اخلاص بزرگترین صفت انسان مؤمن و اهل طریقت است. اخلاص یعنی صدق و راستی با خدا. اخلاص بدون ریاست. در این راستا او را با کسی کاری نیست و تنها خداست که در آن دخیل است.

برای اهل طریق ده صفت موجود است که باید آن ها را دارا باشد :

1-هیچگاه قسم یاد نکند. چه دروغ و چه راست. چه عمد و چه سهو.

2-دروغ نگوید اگر چه به شوخی باشدو همیشه و در هر حال صداقت را پیشه ی خود سازد.

3-ایفای به عهد کند. به عهد و قول خود وفادار و هیچگاه خلاف وعده ننماید.

4-به هیچکس چه انسان و چه حیوان لعنت نکند. زیرا لعنت کردن صفت خاصان خدا نیست.

5-دعای شر نکند. چون خداوند خود ناصر و بصیر است

6-هیچکس از اهل قبله را متهم به شرک و کافر بودن نکند.

7-نیت و نظر خود را محکم گرفته و ظاهر و باطن اعضای خود را از معاصی بپرهیزاند.

8-سعی کند کاری نکند که مردم را دچار زحمت نماید.

9-چشم طمع به مال مردم نداشته باشد. به روزی ای که خداوند نصیبش کرده راضی باشد.

10- فروتنی و تواضع داشته باشد که این صفت صالحان است.




جملات ناب از استاد کریم محمود حقیقی:

 حرمسرای  دل سالک جز خدا جای ندارد. دل
حرم انس حق است حال هرچه وابسته به خداست با خدا در این حرم وارد می شوند،
وابستگان به حق به عبارتی اذن دخول دارند و بیگانگان را در آن راهی نیست.(عبادت
عاشقانه ص110)

برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
خیام

. سالک جز به محبوب ننگرد و جز او نبیند و تعبّد و بندگی و استقامتش در او حصر
یابد و قرائت « ایاک نعبد و ایاک نستعین » در حق او تحقق یابد و سر سوزنی از خود
نبیند که اینجا همه فقر و نکبت و حجاب و درماندگی است و آنجا همه غنا و نور و جمال
و جلال است.(همان ص287)


. اسب عصاّری را دیده ای هر صبح چشمش بربندند و تا غروب به حرکت آورند ساعت ها
می رود و بسا که پندارد بر چراگاهی سبز و خرّم اندر آید. در شام که چشمش گشایند به
ناگاه بیند که افسوس که بعد از این همه رفتن همانجا که بود هست با این تفاوت که آن
جایگه که بود صبحی روشن داشت و هم اکنون شامی تیره. مباد که این سرنوشت ما را ماند
که در تیره دخمه گور چشم باز شود و تیره روز تر از آغاز کار خود بینیم! (تخلّی
ص95


هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باور ها و دانشی که از محیط اطرافش میگیرد پر میشود، این کوزه اگر روزی پر شد یاد گرفتن آدمی تمام میشود، نه که نتواند، دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد . پس تفکر را کنار می‌گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع میکند و حتی برای آن میمیرد. اما آدم غیر متعصب تا لحظه ی مرگ در حال پر کردن کوزه است . و صدها بار محتوای آنرا تغییر داده. 
اگر شما مدتیست که افکارتان تغییر نکرده بدانید که این مدت فکر نکرده اید،
آب هم اگر راکد بماند فاسد میشود.


بدن زیباست. بدن یک عبادتگاه است. اگر از بدن هویت بگیری، زشت می شود به زندان تو تبدیل می شود نه به عبادتگاه تو. اگر بدانی من بدن نیستم، بلکه بدن میزبان من است، آنگاه بدن عبادتگاه تو می شود. عبادتگاهی که زیبا، جذاب و مقدس است. اگر این موضوع را فراموش کنی به این اندیشه می افتی که من بدن هستم، همانگونه که میلیونها نفر اینگونه می اندیشند . نود و نه درصد مردم خود را جسم و بدن می پندارند. هرگاه به این شناخت برسی که هرچه در بدن رخ می دهد هیچ ربطی به هویت تو ندارد، چنان آزاد و رها می شوی که احساس سبکباری و بی وزنی به تو دست می دهد که این احساس بی وزنی اساسی ترین برآیند مراقبه است. مراقبه یعنی هنر شاهد بودن. و روزیکه آگاه شوی، من نه بدن هستم نه ذهن، به خانه می رسی. در می یابی که کیستی. هویت گرفتن از بدن با هویت گرفتن از مرگ،از پیری و بیماری مترادف است. وقتی دیگر از بدن هویت نگیری و آگاه شوی، که من از بدن جدا هستم، من اگاهی ام. بی درنگ از بیماری، از پیری و از مرگ رها می شوی. آنها در بدن  تو حادث می شوند اما تو شاهدی بر آنهایی. تماشاگری بیش نیستی. آنها به تو کاری ندارند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد